این كُشتی به تو نخواهم داد كه بندِ تفنگ كنی پنجم نوروز بود. شترداران برای فراهم آوردن هیزم به كوهستان می رفتند. پدرم دستور داد الاغ برداشته همراه آنان برای آوردن هیزم بروم. دو ساعت از روز برآمده بود كه با چهار نفر شتردار روانه كوهستان شدیم. نزدیك غروب به مزرعه بلبل رسیدیم. اندكی ایستادیم تا حیوانات آب بخورند، سپس حركت كردیم تا رسیدیم به سر رودخانه. دیدم جماعتی از روبرو پیش میآیند. از شهریار كه بزرگتر از همه بود پرسیدم: «اینها كیستند؟» گفت: «نفست را بگیر و فقط شاه ورهرام ایزد را یاد كن!» چون از کنار رودخانه سرازیر شده به طرف بالا رفتیم، صدای تیر تفنگ بلند شد و فریاد برآمد كه: «كور شوید!» شهریار گفت: «ما كور هستیم!» از ترس راهزنان* من به زیر شكم خر پناه بردم. خر از جای خودش حركت نمی كرد. راهزنان همه نان ما را خوردند. پس از سیر شدن یك نفر مرا دید كه زیر شكم خر نشستهام. دستم را گرفت و بیرونم كشید. گفتم: «می ترسم!» گفت: «نترس ما به تو كاری نداریم. لباست قشنگ است. من هم مثل تو پسری دارم. لباست را بیرون بیاور كه برایش ببرم.» گفتم: «سرماست، مرا لخت نكن!» گفت: «در عوض چیزی به تو می دهم كه سرما نخوری.» قبای رویین و زیرین مرا برداشت و رفت یك قبای كهنه و كثیفِ وصله خورده برایم آورد. گفت: «بپوش كه سرما نخوری.» قبا كه پوشیدم در آن گم شدم؛ هم فراخ بود و هم دراز. پس از آنكه همه دزدها در یك جا گردآمدند، هیزم كشها را در یكجا نشاندند و شمردند. شانزده نفر بودیم. پنج زرتشتی و یازده تا مسلمان. با طنابی كه برای بستن هیزم بود، بازوهای را بستند. مرا كه كوچك بودم و شهریار كه سالمندترین بود، آزاد گذاشتند.سردسته دزدان فریاد برآورد كه: «پسر چرا برنمی خیزی؟» گفتم: «من شب كورم. شما بروید، من در این بیابان می مانم تا صبح، آنگاه كه هوا روشن شد به جایی می روم.» رو به دزد زدگان كرد و پرسید: «راست می گوید؟» همه گفتند: «بلی!»سردسته دزدان یك خر آورد، مرا بلند كرده بر خر نشاند و یك دزد را كه نامش «نظر» بود صدا كرد، گفت: «خر این پسر را بران. هیچكس حق ندارد او را پیاده كند. اگر كسی خواست، بگو كه حكمِ خان است، باید سوار باشد!» قافله دزدان حركت كردند. نظر به فرمان بزرگِ دزدان خرِ مرا می راند. به جایی رسیدیم كه چهار اتاق روبروی هم بود. نظر پرسید: «اینجا كجاست؟» گفتم: «نمی دانم!» از آنجا رد شدیم. هر راهزنی كه می رسید، می پرسید: «كیست كه سوار است؟» نظر پاسخ می داد: «حكمِ خان است كه پسرك سوار باشد. كسی حق ندارد او را پیاده كند.» نظر پرسید: «اهل كجایی؟» گفتم: «الهآباد.» پرسید: «در ده شما چند شتر هست؟» گفتم: «در حدود چهل.» پرسید: «میش و بره؟» گفتم: «هفتصد!» باز پرسید: «الاغ؟» گفتم: «یكصد!» گفت: «تمام اینها مال ماست. می آییم و می چاپیم.» گفتم: «اینجا در بیابان ما را چاپیدید. اگر آنجا بیایید، بیل می زنیم پِی پایتان می شكنیم.» از این سخن برآشفت و سیلی جانانه درگوش من نواخت كه از شدت آن رفتم بیفتم. مرا گرفت كه از خر نیفتم. دیگر تا مقصد هیچ با او صحبت نكردم. تا رسیدیم به چهار حوض. راهزنان در آنجا ایستاده بودند. نظر مرا از خر پیاده كرد. من همانجا نشستم. گفت: «می روم، برمی گردم.» الله یار که بازوهایش را به هم بسته بودند، گفت: «سرماست. پلاس روی شتر بردار روی من انداز!» بلند شدم پلاس برداشته روی الله یار انداختم. نظر باز آمد. گفت: «برخیز اینجا سرما می خوری، داخل اتاق آتش روشن است، گرم شو!» با نظر رفتم و پهلویش نشستم. دیدم شهریارآنجاست. نظر كمكم دستش به كُشتی كمر من خورد. گفت: «این ریسمان (كُشتی) به من بده كه بندِ تفنگ كنم.» گفتم: «این كمربندِ بندگی خداست، به تو نخواهم داد كه بند تفنگ كنی!» جیب پیراهنم را وارسی كرد. یك ریال پول و دوسه تكه نبات برای چای در جیبم بود. بیرون آورد. گفتم: «نباتش قدری به من ده!» یك تكه به من داد. گفتم: «برو گیوه من پیدا كن كه پابرهنه نمی توانم راه بروم.» گفت: «خوب!» نظر رفت و دیگر او را ندیدم. راهنمای این رهزنان یك درویش بود. به سردسته گفت: «بین اسیران شما، پنج نفر نامسلمانند و مختون نیستند!» پاسخ داد: «ما به مذهب كاری نداریم. فیالحال آنها را ختنه می كنیم.» شهریار را به زمین انداخته بند تنباش را باز كرد. دید كه مختون است، دستش را بهم زده خندید و گفت: «درویش اشتباه كردهای!» با درویش نقشه می کشیدند كه كدام آبادی را بچاپند. «زارچ» را در نظر گرفتند، جمعیت زیاد روستا فكرشان را زد. سپس فكرشان به «اشكذر» رفت، آنجا هم همینطور. بالاخره «دزوك» را انتخاب كردند. پانزده نفر از همكاران خود را آنجا گذاشتند كه تا برگشت آنها كالاهای غارت شده را حفظ كنند. بقیه راهزنان و ما اسیران حركت كردیم هر یكصد قدم كه می رفتند، میایستادند و چند نفر بر روی زمین دراز كشیده، گوش ها را به زمین می چسباندند تا بینند صدای حركت قافله و زنگ شتر میآید یا نه. سفیدی صبح به مقصد رسیدیم. دزدان چهار نفر را نزد ما نگاه داشته، بقیه به روستا حملهور شدند. صدای تیراندازی بلند شد چهار نفر كه حافظ ما بودند، ما را گذاشته رفتند كه سهم خود را بچاپند. یك نفر پینهدوز اشكذری همراه ما بود. گفت: «بچه جان مالمان رفت، شاید جانمان هم برود. طناب از بازوی ما بازكن تا فرار كنیم.» من و شهریار كه آزاد بودیم، طناب ها را باز كردیم. آنها هم طناب های همدیگر را باز كرده، ناگهان دیدم كه همه رفتهاند و من تنها شدم. از قلعه بیرون آمدم. نمی دانستم به كدام سو بروم. راهی اختیار كردم. از دور دیدم یك نفر ایستاده. به سوی او پیش رفتم كه راه را از او بپرسم. چون نزدیك شدم، دیدم الله یار است. گفت: «دیدم تو همراه ما نیستی، به همراهان گفتم صبر كنید تا او هم بیاید. گفتند: الان موقعی است كه هركس باید به فكر خودش باشد و از خطر فرار كند. همه رفتند من ایستادم كه ترا همراه كنم.» گفتم: «سپاس.» و براه افتادیم و به مهدیآباد رستاق رسیدیم. زنان لب جو نشسته ظرف می شستند. ما را که دیدند، حیران زده شدند. من با قبای پارهپاره و الله یار با پلاس شتر كه بر دوش داشت. پرسیدند: «كیستید و از كجا می آیید؟» گفتیم: «دزد زده هستیم. راهزنانی كه ما را لخت كردند، اینك در دوزک می باشند.» «خاك بر سرمان! میآیند و ده ما را هم می چاپند.» ظرف ها را برداشته و به خانه شدند. ما هم چون راه بلد نبودیم، سر به بیابان گذاشتیم. آنقدر از ریگها بالا و پایین رفتیم كه دیگر خسته و نالان شدیم و بر روی زمین دراز كشیدیم. الله یار برگشت و لگدی بر پشتم زد و گفت: «بلند شو برویم، وگرنه در همین جا می میریم!» ناچار بلند شده و به همراه او راه افتادم. بسیار گرسنه شده بودیم و رمقی در تن نمانده بود. به تدریج به شاهراه رسیدیم و راهی كه به سوی الهآباد می رفت برگزیدیم. صد قدمی كه رفتیم با شخصی كه بار بر خر داشت، به هم رسیدیم. او هم با تعجب به ما نگریست. پرسید كیستیم و از كجا آمدهایم؟ پس از گفتن سرگذشت خود، گفتیم: «بسیار گرسنه هستیم!» سفره نان بالای بارِ خرش بود، پایین آورد. نصف نان درآن بود. به ما داد و گفت: «بخورید تا هوش به پایتان بیاید!» نیم نان برای ما دنیایی ارزش داشت. چون خوردیم قّوت گرفتیم و به راه ادامه دادیم. سر دو راه حجتآباد و جعفرآباد نرسیده بودیم كه دیدیم شهریار همسایهمان با بار و خرش به مزرعه بهرامآباد می رود. او را پیگرفتیم. شهریار چون ما را دید خر را ول كرده بگریخت. چون به خرش رسیدیم، به دنبال او رفتیم. شهریار چون چنین دید، با خود فكر كرد: اینها دزد نیستند. ایستاد. پرسید: «كیستید؟» گفتم: «همسایه تو!» گفت: «كسانی هستید كه دیروز برای هیزم به كوهستان رفتید؟» گفتیم: «آری!» گفت: «از لباسهایتان وحشت كرده، گریختم. با خود گفتم اگر خرم می برند، باز خر دیگر می خرم. اما اگر جانم از كف برود، چه باید كرد؟» با هم صحبتكنان راه پیموده به مزرعه بهرامآباد رسیدیم.شهریار برنج و شكر و روغن و غیره بار داشت. برای میهمانی ارباب اردشیر رستم مهربان، مالك عمده مزرعه، كه دو روز دیگر به بهرامآباد می آمد، می برد. شهریار بارِ خر را در خانه مهربان خدابخش، خالی كرد. مهربان با زنش فیروزه تنها زرتشتی ساكن مزرعه بودند. فیروزه اوّل برای ما چای درست كرد. سپس تاوه بر اجاق نهاده به پختن نان فطیر پرداخت. گفت: «چون خورشی نیست، سیهدانه برآن می پاشم كه نان خورش باشد.» شكم گرسنه را با نان و سیهدانه پر كردیم. شهریار یك قبای رویین به من داد، پوشیدم و مهربان یك قبا به الله یار داد كه بپوشد و حركت كردیم. من بر خر شهریار سوار شدم و آن دو نفر پیاده میآمدند. به روستای خود كه رسیدیم دزدزدگانِ همراهِ ما، هنوز نرسیده بودند. آنها سر شب وارد شدند. چند روز بعد شنیدیم راهزنان هنگامی که وارد دزوك می شوند، قافله بزرگی كه كالای بازرگانی برای تهران می برده در آنجا بار انداخته و استراحت می كرده. راهزنان قافله را می چاپند و به مال مردم روستا دستاندازی نمی كنند. ساربان حادثه را به بازرگانان اطلاع می دهد. آنان هم به فرمانداری رفته شکایت می کنند. فرماندار به سوارانش دستور فوری می دهد كه گذار «ندوشن» را ببندند و با ورود راهزنان با آنان جنگ كرده، مالالتجاره را پس بگیرند. با رسیدن سواران فرماندار جنگ آغاز می شود. دو نفر از راهزنان كشته می شوند. سپس راهزنان درخواست آتشبس كرده، صلح می كنند. چهار الاغ برای سواری خود گرفته، كالا را ول كرده می روند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*راهزنی و چپاول مال و دارایی کاروان ها و غارت روستاهای زرتشتی نشین یزد در نزدیک به صد سال پیش از رویدادهای دردناک بود که هر چند یکبار روی می داد. این داستان گوشه ای از چگونگی زندگی روستاییان یزد را در آن زمان نشان می دهد.:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*راهزنی و چپاول مال و دارایی کاروان ها و غارت روستاهای زرتشتی نشین یزد در نزدیک به صد سال پیش از رویدادهای دردناک بود که هر چند یکبار روی می داد. این داستان گوشه ای از چگونگی زندگی روستاییان یزد را در آن زمان نشان می دهد.:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر