۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

مولانا




مولوی . [ م َ / مُو ل َ ] (اِخ ) لقبی است که به جلال الدین محمد عارف و شاعر و حکیم و صاحب مثنوی معروف دهند. (یادداشت مؤلف ). نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال الدین » و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی » در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم ) برای وی به کار رفته و او به نامهای «مولوی » و «مولانا» و «ملای روم » و «مولوی رومی » و «مولوی روم » و «مولانای روم » و «مولانای رومی » و «جلال الدین محمد رومی » و «مولانا جلال بن محمد» و «مولوی رومی بلخی » شهرت یافته و از برخی از اشعارش تخلص اورا «خاموش » و «خموش » و «خامش » دانسته اند. وی در سال ۶۰۴ هَ . ق . در بلخ متولد شد. شهرتش به روم به سبب طول اقامت و وفات او در شهر قونیه است ، ولی خود او همواره خویش را از مردم خراسان می شمرده است ، اگرچه وطن در چشم او «مصر و عراق و شام نیست ». نسب مولوی به گفته ٔ بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد. پدر وی بهاءالدین ولد که لقب سلطان العلما داشت ، مدرس وواعظی بود خوش بیان و عرفان گرای در بلخ ، و مورد احترام محمد خوارزمشاه بود، ولی چون از خوارزمشاه رنجشی یافت با جلال الدین که کودکی خردسال بود از بلخ بیرون آمد. چندی در حدود وخش و سمرقند می بود. آن گاه عزیمت حج کرد. در همین سفر وقتی که به نیشابور رسیدند، عطار به دیدن بهاء ولد آمد و مثنوی اسرارنامه را بدو هدیه کرد و چون جلال الدین را که کودکی خردسال بود، دید،گفت : «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند». در بازگشت از حج مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای صغیر بودند. جلال الدین در لارنده به اشارت پدر، گوهرخاتون دختر شرف الدین لالا را به زنی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقی روم رخت به قونیه کشیدند و بهاءالدین در سال ۶۲۸ در آن شهر درگذشت و پسر بر مسند تدریس و منبر وعظ پدر نشست و یک سال بعد، برهان الدین محقق ترمذی از شاگردان و مریدان بهاءالدین ، جلال الدین را تحت ارشاد خود درآورد و چون به سال ۶۳۸ درگذشت ، جلال الدین جای او را گرفت . و مدت پنج سال یعنی تا سال ۶۴۲ که شمس تبریزی به قونیه آمد،بر مسند ارشاد و تدریس به تربیت طالبان علوم شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و احاطه به علوم ظاهر، وپیشوایی دین سخت شهره گشت . سفر هفت ساله ٔ مولانا به شام و حلب نیز در سال ۶۳۰ به اشاره ٔ همین برهان الدین و برای تکمیل کمالات و معلومات صورت گرفته است . زندگانی مولانا پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت دیگری یافت . شمس الدین محمدبن علی بن ملک داد (متوفی به سال ۶۴۵)معروف به شمس تبریزی از مردم تبریز و شوریده ای از شوریدگان عالم بود. وی به سال ۶۴۲ به قونیه وارد شد ودر ۶۴۳ از قونیه بار سفر بست و به دمشق پناه برد و بدین سان پس از شانزده ماه همدمی ، مولانا را در آتش هجران بسوخت . مولانا پس از آگاهی از اقامت شمس در دمشق نخست غزلها و نامه ها و پیامها، و بعد فرزند خود سلطان ولد را با جمعی از یاران در جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت و شمس این دعوت را پذیرفت و به سال ۶۴۴ بابهاء ولد به قونیه بازگشت ، اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبه رو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که از قونیه به کجا رفت . مولانا پس از جستجو و تکاپوی بسیار و دو بار مسافرت به دمشق از گمشده ٔ خویش نشانی نیافت ، ولی آتش عشق و امید همچنان در خود فروزان داشت ، از این رو سر به شیدایی برآورد و بیشتر غزلهای آتشین و سوزناک دیوان شمس ، دست آورد و گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است : عجب آن دلبر زیبا کجاشد؟ عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟ میان ما چو شمعی نور می داد کجاشد ای عجب ! بی ما کجا شد؟ برو بر ره بپرس از رهگذاران که آن همراه جان افزا کجا شد؟ چو دیوانه همی گردم به صحرا که آن آهو در این صحرا کجا شد؟ دو چشم من چو جیحون شد ز گریه که آن گوهر در این دریا کجا شد؟ مولانا مولوی بلخیبه هر تقدیر، شمس تبریزی که مولانا به نام نمونه ٔ اعلای یک انسان کامل با دیدار و صحبت به او عشق می ورزید با غیبت ناگهانی و همیشگی خود مولوی را بیش از پیش به جهان عشق و هیجان سوق داد و از مسند وعظ و تدریس به محفل وجد و سماع رهنمون ساخت . بهتر است این نکته را از زبان خود عاشق بشنویم : زاهد بودم ترانه گویم کردی سردفتر بزم و باده جویم کردی سجاده نشین باوقاری بودم بازیچه ٔ کودکان کویم کردی . پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه ٔ جان مولانا، دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است . و رجوع بدین کلمه شود. وی که در قونیه زرگری عامی و ساده دل و پاک جان بود، مولانا را همچون گلابی می ماند که عطر گل از او می جست : چونکه گل رفت و گلستان شد خراب بوی گل را از که جوئیم از گلاب . صلاح الدین مدت ده سال (از ۶۴۷ تا ۶۵۷) مولانا را شیفته ٔ خود ساخت و بیش از هفتادغزل از غزلهای شورانگیز مولانا به نام وی زیور گرفت .صلاح الدین از دست رفت ، ولی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه با آهنگ شورانگیزتر و سوزنده تری بود و آن ، با جاذبه ٔ حسام الدین چلبی به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود و پس از مرگ صلاح الدین سرودمایه ٔ جان مولانا و انگیزه ٔ پیدایش اثر عظیم و جاودانه ٔ او، مثنوی گردید. مولانا پانزده سال با حسام الدین ، همدم و همصحبت بود و مثنوی معنوی ، یکی از بزرگترین آثار ذوق و اندیشه ٔ بشری را حاصل لحظه هایی از همین همصحبتی توان شمرد: ای ضیاءالحق حسام الدین تویی که گذشت از مه به نورت مثنوی مثنوی را چون تو مبدا بوده ای گر فزون گردد تواش افزوده ای . روز یکشنبه پنجم جمادی الاَّخر سال ۶۷۲ هَ . ق . مولانا بدرود زندگی گفت . خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوک وی زاری و شیون نمودند. جسم پاکش در مقبره ٔ خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به «قبه ٔ خضراء» شهرت دارد و تا امروز همیشه جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او مجاورند. مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران شأن خاص دارد و هرکس یا گروهی از زاویه ٔ دید مخصوصی تحسینش می کنند. وی در نظر ایرانیان و بیشتر صاحب نظران جهان ، به نام عارفی بزرگ ، شاعری نامدار،فیلسوفی تیزبین ، و انسانی کامل شناخته شده است ، که هریک از وجوه شخصیتش شایسته ٔ هزاران تمجید و اعجاب است . پایگاه او در جهان شعر و شاعری چنان والاست که گروهی او را بزرگترین شاعر جهان ، و دسته ای بزرگترین شاعر ایران ، و جمعی ، یکی از چهار یا پنج تن شاعران بزرگ ایران می شمارند. و مریدان و دوستدارانش ، بیشتر به پاس جلوه های انسانی ، عرفانی ، شاعری ، فیلسوفی شخصیت او به زیارت آرامگاهش می شتابند. و شگفت اینکه بارگاه او در شهر قونیه و دیگر بلاد عثمانی به نام یک عابد وعالم ربانی ، و پیشوای روحانی مورد نذر و نیاز است ومردم آن سامان از این دیدگاه از خاک پاکش همت و مددمی جویند و خود چه به جا فرموده است : هرکسی ازظن خود شد یار من وز درون من نجست اسرار من . آثار مولانا: در میان بزرگان ادب فارسی مولوی پرکارترین شاعر است و آثار او عبارتند از: مثنوی معنوی ، غزلیات شمس تبریزی ، رباعیات ، فیه مافیه ، مکاتیب ، مجالس سبعه . مثنوی معنوی : معروفترین مثنوی زبان فارسی است که مطلق عنوان مثنوی را ویژه ٔ خود ساخته است . مثنوی شریف دارای شش دفتر است و دفتر نخستین آن ، میانه ٔ سال ۶۵۷ تا ۶۶۰ آغاز شده و دفتر ششم آن در اواخر دوران زندگی مولانا پایان گرفته است . مثنوی با این بیت آغاز می گردد: بشنو از نی چون حکایت ۞ می کند وز جداییها شکایت ۞ می کند. وقتی نی حکایت خود را به زبان مثنوی می گوید مولوی از آن سرگذشت روح پرماجرا و دردمندی را که از نیستان جانها جدا افتاده و سخت در تکاپوی وصل اصل خویش است می شنود. غزلیات شمس تبریزی : که به دیوان شمس و دیوان کبیرنیز شهرت دارد، مجموعه ٔ غزلیات مولاناست . دامنه ٔ تخیل مولانا: آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم می پیوندد و تصویری به وسعت هستی می آفریند. تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و وسیعترین معانی پدید آمده است و عناصر سازنده ٔ تصاویر ممتاز شعری او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه . زبان شعری غزلیات شمس : دیوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگی واژه ها در میان مجموعه های شعر فارسی به خصوص در میان آثار غزلسرایان مستثنی است . او خود را برخلاف دیگران در تنگنای واژگان رسمی محدود نمی کند و می کوشد تا آنان را در همان شکل جاری و ساری آن ، برای بیان معانی و تعابیر بیکران و گونه گون خود به خدمت گیرد. و از استخدام کلمات و تعبیرات خاص لهجه ٔ مشرق ایران به خصوص خراسان و زبان توده ٔ مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و ترکیبات خاص خود و حتی عبارات ترکی ابائی ندارد: چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد وز حسرت او مرده صد عاقل و دیوانه .

#


من کجا شعر از کجا لیکن به من درمی دمد آن یکی ترکی که آید گویدم «هی کیم سن ».


#


ای مطرب خوش قاقا تو قی قی و من قوقو تو دق دق و من حق حق ، تو هی هی و من هوهو.


#


ای خسرو خوبان جهان حق حققیقی وی نور تو بر کل جهان مطلققیقی آن دم که زند بانگ خروسان سحرگاه قوقا قوققا، قوق قوققا قوق قوققیقی ۞ . از این دست است اصطلاحاتی چون : دلقک شپشناک ؛ مجازاً بدن خاکی . جولاه هستی باف ؛ مجازاً عقل یا قوه ٔ متخیله . لبلبو؛ چغندر. لبو. شکستن قواعد و تصرف در شکلهای صرفی و نحوی نیز از دیگر ویژگیهای زبان شعری اوست ، همچون آوردن «نزدیک » به جای «نزدیکتر» و «پیروز» به جای «پیروزی » و ساختن صفت تفضیلی از اسم و ضمیر: در دو چشم من نشین ، ای آن که از من من تری تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری . شکل شعر مولوی : هماهنگی و انسجام در میان همه ٔ اجزا و ابیات غزلها که از آن به وحدت حال توان نام برد در این دیوان بیش از دیوان غزلهای عطار و سعدی و دیگران جلوه گر است . ملتزم نبودن مولانا به موازین زیباشناختی و رعایتهای لفظی و فنی ، این وحدت حال را بیشتر شکل داده است . قالب شکنی یکی دیگر از ویژگیهای شکل شعر مولاناست . وی در بسیاری از غزلها ناگهان ردیف را به قافیه یا قافیه را به ردیف تبدیل می کند و در رعایت ارکان عروضی بیقیدی شگفتی نشان می دهد و مثلاً غزلی را که در بحر هزج آغاز کرده در وسط کار ناگه به رمل تبدیل می کند و بعد دوباره به همان بحر هزج برمی گردد، چنانکه در غزل به مطلع «زهی عشق زهی عشق ! که ما راست خدایا!» به این شیوه دست زده است . کوتاهی و بلندی بیش از حد معمول غزلها نیز یکی دیگر از خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از مرز نود بیت می گذرد و زمانی از سه یا چهار بیت تجاوز نمی کند. بااین حال تعداد وزن های شعری در اشعار مولوی بیش از دیگر شاعران است ، بدین توضیح که به چهل وهفت وزن از اوزان عروضی شعر سروده است و حال آنکه اوزانی که در استخدام شاعران دیگر درآمده است از بیست وهفت برتر نمی رود. رباعیات : که در میان آنها اندیشه ها و حالها و لحظه هایی درخور مقام مولانا می توان سراغ گرفت . فیه مافیه : این کتاب ، تقریرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد یکی از مریدان پدر تحریر کرده است . مکاتیب : که شامل نامه های مولاناست . مجالس سبعه : سخنانی است که مولانا بر منبر گفته است . نمونه ٔ اشعار: بشنو از نی چون حکایت ۞ می کند از جداییها شکایت ۞ می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم هرکسی از ظن خود شد یارمن از درون من نجست اسرار من سِرّ من از ناله ٔ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید نی حدیث راه پرخون می کند قصه های عشق مجنون می کند شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد.


#


این خانه که پیوسته در آن چنگ و چغانه است از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است این صورت بت چیست اگر خانه ٔ کعبه است وین نور خداچیست اگر دیر مغانه است گنجی است در این خانه که در کون نگنجد این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه است خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک است بانگ در این خانه همه بیت و ترانه است فی الجمله هرآن کس که در این خانه رهی یافت سلطان زمین است و سلیمان زمانه است این خواجه ٔ چرخ است که چون زهره و ماه است وین خانه ٔ عشق است که بی حدوکرانه است مستان خدا گرچه هزارند، یکی اند مستان هوا جمله دوگانه است و سه گانه است در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل ! درکش تو زبان را که زبان تو زبانه است .


#


حیلت رها کن عاشقا! دیوانه شو، دیوانه شو وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو هم خویش را بیگانه کن ، هم خانه را ویرانه کن وآن گه بیا با عاشقان ، همخانه شو، همخانه شو رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شو از کینه ها وآن گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می روی ، مستانه شو، مستانه شو چون جان تو شد در هوا، ز افسانه ٔ شیرین ما فانی شو و چون عاشقان ، افسانه شو، افسانه شو قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو گر چهره بنماید صنم ،پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم ، رو شانه شو، رو شانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها هل مال را، خود را بده ، شکرانه شو شکرانه شو ای شمس تبریزی بیا در جان جان داری تو جا جان را نوا بخشا شها، جانانه شو، جانانه شو. رجوع به مثنوی چ نیکلسون و کلیات دیوان شمس ، احادیث مثنوی ، مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، زندگینامه ٔ مولانا جلال الدین محمد، خلاصه ٔ مثنوی ، شرح مثنوی شریف ، مقدمه ٔ کتاب فیه مافیه (هر ۷ مأخذ اخیر تصحیح یا تألیف فروزانفر) و یادنامه ٔ مولوی (۱۳۳۷ هَ . ش .)، «مولوی چه می گوید» (تألیف همائی ) و گزیده ٔ غزلیات شمس (تألیف شفیعی کدکنی ) و سیری در دیوان شمس (تألیف دشتی ) و مکتب شمس (تألیف انجوی شیرازی ) و با کاروان حله (تألیف زرین کوب ) و مجالس النفائس و آتشکده ٔ آذر ص ۳۰۷ و تذکره ٔ نصرآبادی ص ۴۳۶ و علوم عقلی در تمدن اسلامی ص ۳۰۲ شود.

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه


در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودن جز مردمی پاک دین
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما
گران مایه بود آن که بودی دبیر
گرامی بدان پس که بودی دلیر
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آن روز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده ، کد خدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
اگر مایه ی زندگی ، بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

فرمان آزادي كوروش دي‌ماه در ايران است


سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري گزارش كرد كه برپايه‌ي هماهنگي تازه‌ي ميان سازمان ميراث فرهنگي و موزه‌ي بريتانيا منشور كوروش ‪ ۲۶‬دي ماه براي نمايش به ايران منتقل مي‌شود.به گزارش روز چهارشنبه ٢٠ دي‌ماه ايرنا از سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري پيگيري‌هاي جدي و مواضع قاطع ايران در خصوص انتقال منشور كوروش به ايران منجر به سفر نماينده تام الاختيار موزه بريتانيا به ايران شد. براساس اين گزارش در ديدار جان كرتيس رييس بخش خاورميانه موزه بريتانيا با حميد بقايي رييس سازمان ميراث فرهنگي و همچنين ديدارهاي كارشناسي با مسوولان موزه ملي ايران، قرار بر اين شد كه منشور كوروش به مدت سه ماه در ايران به صورت اماني در برابر ديد دوستداران باشد كه با درخواست طرف ايراني براي افزايش مدت زمان اين امانت، به چهار ماه افزايش يافت.پيش از اين بنا بر اين بود كه فرمان آزادي خوردادماه به ايران بيايد اما موزه‌ي بريتانيا به‌شوند ناآرامي‌ها نمايش فرمان آزادي كوروش بزرگ را به گاه ديگر انداخت. پس اعتراض سازمان ميراث فرهنگي اين واپسين خبر درباره‌ي نمايش فرمان كوروش بزرگ در ميهنش است.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

داستان تاریخی


این كُشتی به تو نخواهم داد كه بندِ تفنگ كنی پنجم نوروز بود. شترداران برای فراهم آوردن هیزم به كوهستان می رفتند. پدرم دستور داد الاغ برداشته همراه آنان برای آوردن هیزم بروم. دو ساعت از روز برآمده بود كه با چهار نفر شتردار روانه كوهستان شدیم. نزدیك غروب به مزرعه بلبل رسیدیم. اندكی ایستادیم تا حیوانات آب بخورند، سپس حركت كردیم تا رسیدیم به سر رودخانه‌. دیدم جماعتی از روبرو پیش می‌آیند. از شهریار كه بزرگتر از همه بود پرسیدم: «اینها كیستند؟» گفت: «نفست را بگیر و فقط شاه ورهرام ایزد را یاد كن!» چون از کنار رودخانه سرازیر شده به طرف بالا رفتیم، صدای تیر تفنگ بلند شد و فریاد برآمد كه: «كور شوید!» شهریار گفت: «ما كور هستیم!» از ترس راهزنان* من به زیر شكم خر پناه بردم. خر از جای خودش حركت نمی كرد. راهزنان همه نان ما را خوردند. پس از سیر شدن یك نفر مرا دید كه زیر شكم خر نشسته‌ام. دستم را گرفت و بیرونم كشید. گفتم: «می ترسم!» گفت: «نترس ما به تو كاری نداریم. لباست قشنگ است. من هم مثل تو پسری دارم. لباست را بیرون بیاور كه برایش ببرم.» گفتم: «سرماست، مرا لخت نكن!» گفت: «در عوض چیزی به تو می دهم كه سرما نخوری.» قبای رویین و زیرین مرا برداشت و رفت یك قبای كهنه و كثیفِ وصله خورده برایم آورد. گفت: «بپوش كه سرما نخوری.» قبا كه پوشیدم در آن گم شدم؛ هم فراخ بود و هم دراز. پس از آنكه همه دزدها در یك جا گردآمدند، هیزم كش‌ها را در یكجا نشاندند و شمردند. شانزده نفر بودیم. پنج زرتشتی و یازده تا مسلمان. با طنابی كه برای بستن هیزم بود، بازوهای را بستند. مرا كه كوچك بودم و شهریار كه سالمندترین بود، آزاد گذاشتند.سردسته دزدان فریاد برآورد كه: «پسر چرا برنمی خیزی؟» گفتم: «من شب كورم. شما بروید، من در این بیابان می مانم تا صبح، آنگاه كه هوا روشن شد به جایی می روم.» رو به دزد زدگان كرد و پرسید: «راست می گوید؟» همه گفتند: «بلی!»سردسته دزدان یك خر آورد، مرا بلند كرده بر خر نشاند و یك دزد را كه نامش «نظر» بود صدا كرد، گفت: «خر این پسر را بران. هیچكس حق ندارد او را پیاده كند. اگر كسی خواست، بگو كه حكمِ خان است، باید سوار باشد!» قافله دزدان حركت كردند. نظر به فرمان بزرگِ دزدان خرِ مرا می راند. به جایی رسیدیم كه چهار اتاق روبروی هم بود. نظر پرسید: «اینجا كجاست؟» گفتم: «نمی دانم!» از آنجا رد شدیم. هر راهزنی كه می رسید، می پرسید: «كیست كه سوار است؟» نظر پاسخ می داد: «حكمِ خان است كه پسرك سوار باشد. كسی حق ندارد او را پیاده كند.» نظر پرسید: «اهل كجایی؟» گفتم: «اله‌آباد.» پرسید: «در ده شما چند شتر هست؟» گفتم: «در حدود چهل.» پرسید: «میش و بره؟» گفتم: «هفتصد!» باز پرسید: «الاغ؟» گفتم: «یكصد!» گفت: «تمام اینها مال ماست. می آییم و می چاپیم.» گفتم: «اینجا در بیابان ما را چاپیدید. اگر آنجا بیایید، بیل می زنیم پِی پایتان می شكنیم.» از این سخن برآشفت و سیلی جانانه درگوش من نواخت كه از شدت آن رفتم بیفتم. مرا گرفت كه از خر نیفتم. دیگر تا مقصد هیچ با او صحبت نكردم. تا رسیدیم به چهار حوض. راهزنان در آنجا ایستاده بودند. نظر مرا از خر پیاده كرد. من همانجا نشستم. گفت: «می روم، برمی گردم.» الله یار که بازوهایش را به هم بسته بودند، گفت: «سرماست. پلاس روی شتر بردار روی من انداز!» بلند شدم پلاس برداشته روی الله یار انداختم. نظر باز آمد. گفت: «برخیز اینجا سرما می خوری، داخل اتاق آتش روشن است، گرم شو!» با نظر رفتم و پهلویش نشستم. دیدم شهریارآنجاست. نظر كم‌كم دستش به كُشتی كمر من خورد. گفت: «این ریسمان (كُشتی) به من بده كه بندِ تفنگ كنم.» گفتم: «این كمربندِ بندگی خداست، به تو نخواهم داد كه بند تفنگ كنی!» جیب پیراهنم را وارسی كرد. یك ریال پول و دوسه تكه نبات برای چای در جیبم بود. بیرون آورد. گفتم: «نباتش قدری به من ده!» یك تكه به من داد. گفتم: «برو گیوه من پیدا كن كه پابرهنه نمی توانم راه بروم.» گفت: «خوب!» نظر رفت و دیگر او را ندیدم. راهنمای این رهزنان یك درویش بود. به سردسته گفت: «بین اسیران شما، پنج نفر نامسلمانند و مختون نیستند!» پاسخ داد: «ما به مذهب كاری نداریم. فی‌الحال آنها را ختنه می كنیم.» شهریار را به زمین انداخته بند تنباش را باز كرد. دید كه مختون است، دستش را بهم زده خندید و گفت: «درویش اشتباه كرده‌ای!» با درویش نقشه می کشیدند كه كدام آبادی را بچاپند. «زارچ» را در نظر گرفتند، جمعیت زیاد روستا فكرشان را زد. سپس فكرشان به «اشكذر» رفت، آنجا هم همینطور. بالاخره «دزوك» را انتخاب كردند. پانزده نفر از همكاران خود را آنجا گذاشتند كه تا برگشت آنها كالاهای غارت شده را حفظ كنند. بقیه راهزنان و ما اسیران حركت كردیم هر یكصد قدم كه می رفتند، می‌ایستادند و چند نفر بر روی زمین دراز كشیده، گوش ها را به زمین می چسباندند تا بینند صدای حركت قافله و زنگ شتر می‌آید یا نه. سفیدی صبح به مقصد رسیدیم. دزدان چهار نفر را نزد ما نگاه داشته، بقیه به روستا حمله‌ور شدند. صدای تیراندازی بلند شد چهار نفر كه حافظ ما بودند، ما را گذاشته رفتند كه سهم خود را بچاپند. یك نفر پینه‌دوز اشكذری همراه ما بود. گفت: «بچه جان مالمان رفت، شاید جانمان هم برود. طناب از بازوی ما بازكن تا فرار كنیم.» من و شهریار كه آزاد بودیم، طناب ها را باز كردیم. آنها هم طناب های همدیگر را باز كرده، ناگهان دیدم كه همه رفته‌اند و من تنها شدم. از قلعه بیرون آمدم. نمی دانستم به كدام سو بروم. راهی اختیار كردم. از دور دیدم یك نفر ایستاده. به سوی او پیش رفتم كه راه را از او بپرسم. چون نزدیك شدم، دیدم الله یار است. گفت: «دیدم تو همراه ما نیستی، به همراهان گفتم صبر كنید تا او هم بیاید. گفتند: الان موقعی است كه هركس باید به فكر خودش باشد و از خطر فرار كند. همه رفتند من ایستادم كه ترا همراه كنم.» گفتم: «سپاس.» و براه افتادیم و به مهدی‌آباد رستاق رسیدیم. زنان لب جو نشسته ظرف می شستند. ما را که دیدند، حیران زده شدند. من با قبای پاره‌پاره و الله یار با پلاس شتر كه بر دوش داشت. پرسیدند: «كیستید و از كجا می آیید؟» گفتیم: «دزد زده هستیم. راهزنانی كه ما را لخت كردند، اینك در دوزک می باشند.» «خاك بر سرمان! می‌آیند و ده ما را هم می چاپند.» ظرف ها را برداشته و به خانه شدند. ما هم چون راه بلد نبودیم، سر به بیابان گذاشتیم. آنقدر از ریگها بالا و پایین رفتیم كه دیگر خسته و نالان شدیم و بر روی زمین دراز كشیدیم. الله یار برگشت و لگدی بر پشتم زد و گفت: «بلند شو برویم، وگرنه در همین جا می میریم!» ناچار بلند شده و به همراه او راه افتادم. بسیار گرسنه شده بودیم و رمقی در تن نمانده بود. به تدریج به شاهراه رسیدیم و راهی كه به سوی اله‌آباد می رفت برگزیدیم. صد قدمی كه رفتیم با شخصی كه بار بر خر داشت، به هم رسیدیم. او هم با تعجب به ما نگریست. پرسید كیستیم و از كجا آمده‌ایم؟ پس از گفتن سرگذشت خود، گفتیم: «بسیار گرسنه هستیم!» سفره نان بالای بارِ خرش بود، پایین آورد. نصف نان درآن بود. به ما داد و گفت: «بخورید تا هوش به پایتان بیاید!» نیم نان برای ما دنیایی ارزش داشت. چون خوردیم قّوت گرفتیم و به راه ادامه دادیم. سر دو راه حجت‌آباد و جعفرآباد نرسیده بودیم كه دیدیم شهریار همسایه‌مان با بار و خرش به مزرعه بهرام‌آباد می رود. او را پی‌گرفتیم. شهریار چون ما را دید خر را ول كرده بگریخت. چون به خرش رسیدیم، به دنبال او رفتیم. شهریار چون چنین دید، با خود فكر كرد: اینها دزد نیستند. ایستاد. پرسید: «كیستید؟» گفتم: «همسایه تو!» گفت: «كسانی هستید كه دیروز برای هیزم به كوهستان رفتید؟» گفتیم: «آری!» گفت: «از لباسهایتان وحشت كرده، گریختم. با خود گفتم اگر خرم می برند، باز خر دیگر می خرم. اما اگر جانم از كف برود، چه باید كرد؟» با هم صحبت‌كنان راه پیموده به مزرعه بهرام‌آباد رسیدیم.شهریار برنج و شكر و روغن و غیره بار داشت. برای میهمانی ارباب اردشیر رستم مهربان، مالك عمده مزرعه، كه دو روز دیگر به بهرام‌آباد می آمد، می برد. شهریار بارِ خر را در خانه مهربان خدابخش، خالی كرد. مهربان با زنش فیروزه تنها زرتشتی ساكن مزرعه بودند. فیروزه اوّل برای ما چای درست كرد. سپس تاوه بر اجاق نهاده به پختن نان فطیر پرداخت. گفت: «چون خورشی نیست، سیه‌دانه برآن می پاشم كه نان خورش باشد.» شكم گرسنه را با نان و سیه‌دانه پر كردیم. شهریار یك قبای رویین به من داد، پوشیدم و مهربان یك قبا به الله یار داد كه بپوشد و حركت كردیم. من بر خر شهریار سوار شدم و آن دو نفر پیاده می‌آمدند. به روستای خود كه رسیدیم دزدزدگانِ همراهِ ما، هنوز نرسیده بودند. آنها سر شب وارد شدند. چند روز بعد شنیدیم راهزنان هنگامی که وارد دزوك می شوند، قافله بزرگی كه كالای بازرگانی برای تهران می برده در آنجا بار انداخته و استراحت می كرده. راهزنان قافله را می چاپند و به مال مردم روستا دست‌اندازی نمی كنند. ساربان حادثه را به بازرگانان اطلاع می دهد. آنان هم به فرمانداری رفته شکایت می کنند. فرماندار به سوارانش دستور فوری می دهد كه گذار «ندوشن» را ببندند و با ورود راهزنان با آنان جنگ كرده، مال‌التجاره را پس بگیرند. با رسیدن سواران فرماندار جنگ آغاز می شود. دو نفر از راهزنان كشته می شوند. سپس راهزنان درخواست آتش‌بس كرده، صلح می كنند. چهار الاغ برای سواری خود گرفته، كالا را ول كرده می روند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*راهزنی و چپاول مال و دارایی کاروان ها و غارت روستاهای زرتشتی نشین یزد در نزدیک به صد سال پیش از رویدادهای دردناک بود که هر چند یکبار روی می داد. این داستان گوشه ای از چگونگی زندگی روستاییان یزد را در آن زمان نشان می دهد.:

حکومتي که براي جهان دستور مي نوشت


روزنامه اعتماد :هزاران سال پيش هنگامي که جهان در تاريکي جهل و خودکامگي هاي ددمنشانه فرمانروايان بي انصاف اداره مي شد، نياکان ارجمند ما ايرانيان بنياد جاودانه راستي، نيکي، آزادي و آزادگي را در پهنه زمان بيکران چنان استوار ساختند که بازتاب درخشش آن چون خورشيد تابناک دنياي آزادي را همواره روشن مي کند. ايرانيان باستان پرچمدار آزادي و والايي فرهنگ و پيام آوردن رهايي و رستگاري بشريت بوده اند. نخستين آرزو و بهترين خواست آنان گسترش نيکي و ارجمندي راستي و آباداني جهان و تازه کردن زندگاني مردمان با برپا ساختن «شهر خدا» و کاربرد سه دستور بسيار ساده انديشه نيک، گفتار نيک و کردار نيک بود که پيامبر باستاني ايران زرتشت در روزگاران بسيار کهن - روزگاري بيرون از مرز تاريخ - به آرياييان آموخت. وي بزرگ ترين پيامبر نژاد آريايي است که پرستش خداوندگار يگانه و دانا و توانايي را به نام اهورامزدا خداوند جان و خرد به مردمان آموخت. بدين سان نياکان ما سازنده فصل هاي درخشان تاريخ تمدن و فرهنگ جهان شدند و براي نخستين بار يک حکومت گسترده جهاني پديد آوردند که از لحاظ رعايت حال عمومي بي مانند است. تشکيل حکومت هخامنشيان که براي نخستين بار در عالم بشريت نويددهنده آزادي و دادگري و بهترين نگهبان آزادي و آزادگي انسان ها بوده است، در طول 2500 سال همواره توجه و گاه شگفتي پژوهندگان تاريخ جهان را برانگيخته است به طوري که دنياي متمدن زمان ما آن را از پيشرفته ترين اصول فکري و اجتماعي انسان مي شناسند؛ آن اصول که «آزادمنشي» و «دادگري همگاني» آزادي رفتارها و آيين هاي مردمان گوناگون و نگهداشت شخصيت ملي آنهاست. کتاب حاضر در هفت گفتار گردآوري شده است. از ديگر مزاياي اين کتاب داشتن عکس ها و تصاوير رنگي در رابطه با سلسله مقتدر هخامنشيان است.http://www.etemaad.ir/Released/88-02-14/183.htm

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آتشكده‌ي كوسان در دل كوه‌هاي تبرستان

آتشكده‌ي كوسان(طوسان) در بهشهر از بيشمار آتشكده‌هايي است كه از روزگار شهرياري ساسانیان برجاي مانده‌است. ظهیرالدین از آن با نام «كوسان» یاد می‌كند و می‌گوید: پسر قباد آتشکده‌ای در آنجا بساخت. بر پايه‌ي نوشته‌هاي ابن اسفندیار، در این جايگاه به دست تازيان(:اعراب)، پادگان نظامی ایجاد شده‌است. به هرروي پيدا شدن آثار باستانی و همچنین مجموعه‌ای از سكه‌های ساسانی در آن، همگی نشان از ارجمندي محل در روزگار ساسانی دارد.اين آتشكده در 4 كیلومتری باختري(:غرب) بهشهر است. ابن اسفندیار از این آتشكده نام برده مي‌گويد، فیروزشاه و احتمالا فیروز ساسانی از آتشكده ديدار كرده‌است. آتشكده در جنوب‌باختري روستاي آسيابسر و در بالاي كوهي كم ارتفاع است و با شماره‌ي 5410 در سياهه‌ي آثار ملي ايران،‌ثبت شده است. بنا داراي نقشه‌‌اي مربعي در ابعاد 5/8 در 5/8 متر است. از سنگ و ساروج ساخته شده و بخش ظاهري ديوارها با سنگ‌هاي منظم هندسي چيده شده‌اند و درون ديوارها با لاشه‌سنگ و خاك پر شده است‌. بهشهر شهری در بخش خاوري(:شرقي) استان مازندران است. روستای «کوهستان» در شش کیلومتری باختر شهرستان بهشهر است.نام پيشين کوهستان «کوسان» بوده و قدمتش را به پیش از اسلام برآورد كرده‌اند.به گواهی تاریخ کوهستان، زمانی «طوسان» نام داشته و به دست «طوس نوذر» از خاندان «کیانیان» بنیاد شده است.در زمان قباد ساسانی چند جای از مازندران و طبرستان آباد شد از آن جمله آتشکده شهر کوسان بود که به دست کیوس فرزند بزرگ قباد و برادر انوشیروان در زمان شهرياري او در تبرستان و مازندران بنیاد شد. نقطه‌ای که آتشکده‌ي كوسان ساخته‌شده هنوز برجاي است و به همان نام خوانده می‌شود

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

نگاهی به گیاهان در پیکره‌ی تخت جمشید


گفتم هر او که درختی نشانده به دانایی پروردگار خواهد رسید، به درگاه دریا و آرامش آسمان خواهد رسید. (کوروش بزرگ) منشور پارسوماش.از دورترین ایام، تصویر مثالی درخت به مثابه آیینه تمام نمای انسان و ژرف‌ترین خواسته‌های اوست بنابراین درخت در بستر اساطیر، دین‌ها، هنرها و ادبیات تمدنهای گوناگون شكل‌هایی گوناگون به خود می‌گیرد.نقوش گل و گیاه و آب در نخستین آثار مکشوفه به ویژه در ظروف سفالی قرن های کهن خبر از اهمیت حضور آنها در زندگی انسان ها در استقرارهای اولیه دارند. مشخص است که اقوام ایرانی بسیاری از درختان و گلها و سبزه ها را می‌شناخته و با گل پیوندی پایدار داشته اند چرا که می‌توان به بزرگداشت نوروز و جشن پیشباز آمدن بهار و گل و سبزه اشاره کرد. سنگ نگاره های هخامنشی نشانگر روشن نظم هندسی باغهای ایرانی هستند و درختان راست قامت و موزون نشان از احترامی آست که مردم برای درخت قایل بوده اند. بسیاری از شرق‌شناسان مجموعه كاخ‌های تخت‌جمشید را به مثابه باغ سنگی تصور كرده اند. زیرا در نقش‌ برجسته‌ها به وضوح با درختانی چون نخل، سرو و گل نیلوفر سرو كار داریم و می‌توان گفت ستون‌های كاخ‌ها نیز تداعی كننده درختان هستند.باید بدانیم که درخت ، در فرهنگ ایرانیان باستان مظهر زندگی طولانی بوده است .درخت سرو نماد اهورامزدا، درخت نخل نماد مهر و گل نیلوفر نشان آناهیتا است. درختان دیگر همانند چنار، و انار هم ارزش بسیار داشتند. در اینجا اشاره ای کوچک به دلایل استفاده از این گیاهان سنگی در نقش برجسته های تخت جمشید میکنیم: درخت سرو زیباترین و خوش قامت ترین درخت است كه بار هم نمی‌دهد و از تعلق آزاد است از این رو آن را نماد آزادگی هم خوانده اند. این درخت همچنین همیشه سبز است و هیچگاه خزان ندارد و نشان می‌دهد كه ایرانی همیشه خرم و شاد است. سرو در كنار ویژگی های دیگرش مقاومت خوبی در برابر خشكسالی دارد ولی مهمتر از آن این كه در برابر توفانها سخت مقاومت می كند . سخت ترین توفان درختان دیگر را می شكند اما سرو تا روی زمین خم میشود اما هرگز كمرش نمی شكند. این امر برای ایرانیانی كه در برابر یورش اقوام مهاجم تسلیم شده ولی ماهیت خود را رها نكردهاند نمونه خوبی است. از اینها گذشته دیر پایی و عمر دراز سرو و مقاومت آن در برابر آفات هم مهم است. ایرانیان همه ساله در روز خور با خدای خود پیمان می بستند كه تا سال دیگر یك سرو خواهند كاشت زیرا سرو نماد مقاومت در برابر سرما هم بود. هنوز در مکانهای مقدس و مذهبی ایران درختان سرو کهن سال را می توان دید. طگل نیلوفر در شرق باستان همان‌قدر اهمیت دارد كه گل رز در غرب. در سده هشتم پیش از میلاد تصویر نیلوفر (احتمالا از مصر) به فینیقیه و از آن‌جا به سرزمین آشور و ایران انتقال یافت و در این سرزمین‌ها گاهی جانشین درخت مقدس بوده است.ظاهرا گلی كه در دستان پادشاهان حجاری شده در تخت‌جمشید (در نقش بار عام) دیده می‌شود، نماد صلح و شادی بوده است. از آن‌جا كه این گل با آب در ارتباط است نماد آناهیتا، ایزد بانوی آب‌های روان قلمداد می‌شود.از آنجا كه گل نیلوفر در سپیده‌دم باز و در هنگام غروب بسته می‌شود به خورشید شباهت دارد. خورشید خود منبع الهی حیات است و از این رو گل نیلوفر مظهر تجدید حیات شمسی به شمار می‌رفت. پس مظهر همه روشنگری‌ها، آفرینش، باروری، تجدید حیات و بی‌مرگی است.نیلوفر، نماد كمال است. زیرا برگ‌ها، گل‌ها و میوه‌اش دایره‌ای شكلند. و دایره خود از این جهت كه كامل‌ترین شكل است، نماد كمال به شمار می‌آید.نیلوفر یعنی شكفتن معنوی. زیرا ریشه‌هایش در لجن است و با این حال به سمت بالا و آسمان می‌روید، از آب‌های تیره خارج می‌شود و گل‌هایش زیر نور خورشید و روشنایی آسمان رشد می‌كنند. ریشه‌های نیلوفر مظهر ماندگاری و ساقه‌اش نماد بند ناف است كه انسان را به اصلش پیوند می‌دهد و گلش پرتوهای خورشید را تداعی می‌كنند. نیلوفر نماد انسان فوق‌العاده یا تولد الهی است زیرا بدون هیچ ناپاكی از آب‌های گل‌آلود خارج می‌شود. درخت نخل در تخت‌جمشید نماد بركت و فراوانی است و به مهر مربوط است. نخل همیشه راست می‌روید و هرگز شاخ و برگش نمی‌ریزد و دائما سرسبز است.این خصوصیات انسان را به فكر انداخت كه نخل نشانه‌ای مناسب برای پیروزی است. از آنجاكه در كهنسالی نیز ثمره خوبی می‌دهد مظهر طول عمر و كهنسالی توام با سلامتی است.در عصر هخامنشی، به نوشته‌ی سْترابو ، سرودی پارسی درباره‌ی 360 فایده‌ی درخت خرما وجود داشت. در یك مُهر متعلق به همین دوره، داریوش ایستاده بر ارابه‌ای در میان دو نخل و در زیر تمثال بال‌دار اهوره مزدا تصویر شده است.